Cedar



داستان وبلاگ نویسی برای من یه تاریخ تقریبا 9 ساله داره. دقیق یادم نیست کی یا چجوری، اما یکی از دوستام تشویقم کرد که  وبلاگ بسازم و بنویسم. نمیدونم نیتش چی بود. شاید یکی از انگیزه های این تشویق این بود که از شر غر زدن های من خلاص بشه.  به هر حال، یادمه اون موقع خودش خیلی همت کرد و من رو با WordPress آشنا کرد و من از همون ابتدا، تو یه وبلاگ با دامنه شخصی شروع به نوشتن کردم.

وقتی کسی که شما رو در دنیای واقعی میشناسه، آدرس وبلاگتون رو میدونه، داستان یکم پیچیده میشه. از اونجا که ما ایرانی ها عادت داریم پشت هم خیلی حرف بزنیم، عملا در این شرایط دچار خود سانسوری میشیم. موضوع خودسانسوری و محافظت از افشا شدن هویت دغدغه خیلی از آدمای وبلاگ نویس بوده و هستش. به خاطر اینکه، یکی دیگه از ویژگی های ما ایرانی ها، فضولی منحصر به فردمونه که دوست داریم از همه چی مطلع باشیم و تا جایی که امکان داره تو زندگی دیگران سرک بکشیم. به همین خاطر بود که من تا الان حدود 5 تا وبلاگ عوض کردم.

یکی از لذت بخش ترین کارها تو زندگی من از صفر شروع کردنه. چون احساس تمیزی و کنترل و کامل بهم میده. هر چی زمان از شروع کاری میگذره، سخت تر، پیچیده تر و شلوغ تر میشه. اوایل که شروع به نوشتن وبلاگ میکنید، کلی عهد پیمان با خودمون میبندیم در مورد تعهد به منظم نوشتن، در مورد غر نزدن و مفید نوشتن، در مورد کلی ایده های شگفت انگیز که در موردش ساکت بودیم و حالا وقتش شده که ازشون بگیم، اما همونجور که خیلی از وبلاگ نویسا تجربه دارن، این آرزو ها رو زمان با خودش میبره. مهم ترین درسی که من از این چند سال وبلاگ نویسی جسته و گریخته یاد گرفتم، تداوم در موندن بود. اینکه تحت هر شرایط روحی که قرار گرفتید حمله نکنید به وبلاگ بیچاره و تعطیلش کنید.

معمولا کسایی که اول شروع به نوشتن میکنن، جمله "خونده شدن برای ما مهم نیست" رو تکرار میکنن. در واقع این جمله تداعی گر ضرب المثل "دست پیش رو میگیره که پس نیافته" ست. مخاطب قطعا برای هرکسی که وبلاگ مینویسه اهمیت داره. یه لذت خاصی داره وقتی میبینید که حرفای شما برای یه جمعیت حتی خیلی محدود واجد شرایط خوندن هستش. هدف من از درست کردن اینجا، مثل وبلاگ های قبلیم، ثبت دانسته ها و تجربیاتم برای کساییه که شاید یه روزی مسیر های مشابه من رو برن نیاز به راهنمایی داشته باشن. با شرایط افتضاحی که محتوای فارسی اینترنت داره، کوچکترین مطلبی در مورد هر چیزی واقعا بدرد بخور خواهد بود. 

در آخر هم امیدوارم اون تداومی که سال منتظرش بودم، تو این وبلاگ اتفاق بیافته.

پ.ن: عنوان پست جمله ای از Rick در S03E03، سریال

Rick And Morty


موسیقی یه بخش جدایی ناپذیر از زندگی منه. به طور قطع موسیقی، یکی از معیار های اصلی من برای انتخاب کساییه که باهاشون در ارتباطم. موسیقی ابزاریه که شما با اون میتونید تمام اتفاقات زندگیتون رو بدون گفتن جمله ای اضافه، شرح بدید. از نظر من، تفاوت موسیقی و کلام، توانایی موسیقی در انتقال مفهوم در کنار احساس و فضاس. شما با نقل کردن یه خاطره، وما نمیتونید حسی که داشتید رو هم بیان کنید. اما یه موسیقی خوب و بجا، کامل در انجام این کار تواناست.

زمستونی که گذشت، من یک سفر بی نظیر به دیار یار داشتم. سفری سرشار از شادی و لذت و لحظات غیر قابل وصف. یکی از اون لحظات تکرار نشدنی، اولین باری بود که بلاخره تونستیم بعد از مدت ها، دوتایی تنها باشیم. اتفاقاتی که افتاد، حرف هایی که زده شد، احساسات بی اندازه ای که رد و بدل شد رو فقط و فقط یه آهنگ خوب و بجا میتونه نقل کنه. آهنگی که خیلی اتفاقی همون لحظات در حال پخش بود. واقعا چه انتخابی بهتر از

Eric Clapton برای این لحظه قشنگ.


Track Name: I'll be seeing you
Artist: Eric Clapton
Album: I Still Do
Released: 2016
Genres: Rock, Folk

Download Link


داستان وبلاگ نویسی برای من یه تاریخ تقریبا 9 ساله داره. دقیق یادم نیست کی یا چجوری، اما یکی از دوستام تشویقم کرد که  وبلاگ بسازم و بنویسم. نمیدونم نیتش چی بود. شاید یکی از انگیزه های این تشویق این بود که از شر غر زدن های من خلاص بشه.  به هر حال، یادمه اون موقع خودش خیلی همت کرد و من رو با WordPress آشنا کرد و من از همون ابتدا، تو یه وبلاگ با دامنه شخصی شروع به نوشتن کردم.

وقتی کسی که شما رو در دنیای واقعی میشناسه، آدرس وبلاگتون رو میدونه، داستان یکم پیچیده میشه. از اونجا که ما ایرانی ها عادت داریم پشت هم خیلی حرف بزنیم، عملا در این شرایط دچار خود سانسوری میشیم. موضوع خودسانسوری و محافظت از افشا شدن هویت دغدغه خیلی از آدمای وبلاگ نویس بوده و هستش. به خاطر اینکه، یکی دیگه از ویژگی های ما ایرانی ها، فضولی منحصر به فردمونه که دوست داریم از همه چی مطلع باشیم و تا جایی که امکان داره تو زندگی دیگران سرک بکشیم. به همین خاطر بود که من تا الان حدود 5 تا وبلاگ عوض کردم.

یکی از لذت بخش ترین کارها تو زندگی من از صفر شروع کردنه. چون احساس تمیزی و کنترل و کامل بهم میده. هر چی زمان از شروع کاری میگذره، سخت تر، پیچیده تر و شلوغ تر میشه. اوایل که شروع به نوشتن وبلاگ میکنید، کلی عهد پیمان با خودمون میبندیم در مورد تعهد به منظم نوشتن، در مورد غر نزدن و مفید نوشتن، در مورد کلی ایده های شگفت انگیز که در موردش ساکت بودیم و حالا وقتش شده که ازشون بگیم، اما همونجور که خیلی از وبلاگ نویسا تجربه دارن، این آرزو ها رو زمان با خودش میبره. مهم ترین درسی که من از این چند سال وبلاگ نویسی جسته و گریخته یاد گرفتم، تداوم در موندن بود. اینکه تحت هر شرایط روحی که قرار گرفتید حمله نکنید به وبلاگ بیچاره و تعطیلش کنید.

معمولا کسایی که اول شروع به نوشتن میکنن، جمله "خونده شدن برای ما مهم نیست" رو تکرار میکنن. در واقع این جمله تداعی گر ضرب المثل "دست پیش رو میگیره که پس نیافته" ست. مخاطب قطعا برای هرکسی که وبلاگ مینویسه اهمیت داره. یه لذت خاصی داره وقتی میبینید که حرفای شما برای یه جمعیت حتی خیلی محدود واجد شرایط خوندن هستش. هدف من از درست کردن اینجا، مثل وبلاگ های قبلیم، ثبت دانسته ها و تجربیاتم برای کساییه که شاید یه روزی مسیر های مشابه من رو برن نیاز به راهنمایی داشته باشن. با شرایط افتضاحی که محتوای فارسی اینترنت داره، کوچکترین مطلبی در مورد هر چیزی واقعا بدرد بخور خواهد بود. 

در آخر هم امیدوارم اون تداومی که سال منتظرش بودم، تو این وبلاگ اتفاق بیافته.

پ.ن: عنوان پست جمله ای از Rick در S03E03، سریال

Rick And Morty


هر کسی عنوان پست رو میبینه، احتمالا پیش خودش میگه "اینم یکی دیگه از تازه به دوران رسیده های نگران محیط زیسته". در واقع هدف اصلی این نیست. البته در نگاه کلی، کشتن حیوانات فقط به منظور تولید پوشاک برای انسان ها، در جایی که گزینه های بیشمار جایگزین وجود دارن، به هیچ عنوان منطقی و درست نیست، اما تو این پست من کاری به جنبه زیست محیطی خرید چرم ندارم.

حدود یک سال پیش که من بلاخره درآمد مناسبی پیدا کردم و تونستم کم کم چیزایی که میخواستم رو با فراغ بال بخرم، سراغ یکی از آرزوهای دیرینه ام یعنی داشتن وسایل و پوشاک چرمی رفتم. چرم در نظر من به دلیل علاقه زیادم به دوران خاصی از تاریخ یک منطقه در دنیا، یکی از قشنگ ترین مواد موجود برای استفاده به عنوان لباس و کیف و کفشه. بعد از یکم تحقیق و بررسی در بین برند های موجود در بازار ایران، و بعد از اینکه فهمیدم هر چقدر هم درآمد بالایی داشته باشم، باز هم خرید چرم خارجی به صرفه نیست، به یکی از فروشگاه های نوین چرم در خیابان فردوسی تهران رفتم تا اولین محصول چرم خودم رو بخرم. 

اگه تا به حال تو شهرتون از جلوی یکی از این فروشگاه های چرم مثل نوین چرم یا چرم مشهد، رد شده باشید، حتما چنتا ویژگی چشمتون رو گرفته. اول اینکه دکور خیلی شیک و تمیزی دارن که یکم دلهره برای کسایی مثل من که از قشر متوسط به پایین جامعه هستم ایجاد میکنه، دوم هم اینکه اکثرشون درحال مگس پرانی ان. وارد فروشگاه که شدم، همزمان دوتا فروشنده بهم حمله کردن و در کثری از ثانیه من خودم رو در میان انبوهی از کیف و کفش و کمربند های مختلف دیدم. بوی خوش چرم همه جای فروشگاه پر بود و محصولات سیاه و قهوه ای و زرد و مشکی و آبی و خلاصه هر رنگی که فکر کنید از همه جا خودنمایی میکردن. اگرچه من تا قبل از اون تصور میکردم که چرم باید فقط مشکی و قهوه ای باشه. بعد از اینکه به خودم اومدم و تونستم تا حدودی بر وسوسه بی امان فروشنده ها غلبه کنم، بلاخره یه کیف پول و یک جفت کفش انتخاب کردم و مبلغی در حدود 600 هزار تومن تحویل دادم و دو جعبه در بسته بندی قرمز رنگ خیلی قشنگ تحویل گرفتم.

اما واقعا چرا نباید محصولات چرمی گرفت؟

به شخصه خیلی تلاش میکنم که زندگیم رو ساده نگه دارم و از وارد کردن چیزهای اضافی به زندگیم که هر کدوم نیاز به فکر کردن یا وقت گذاشتن دارن، جلوگیری کنم. چرم هم یکی از چیزهایی که اگه میخواید به اندازه معقولی عمر کنه، باید خیلی ازش مراقبت کنید. برای مثال، آب و رطوبت، محیط اسید یا قلیایی، خاک و کثیفی و اصطکاک، دشمن قسم خورده چرمه. در روزهای بارونی یا باید از قبل محصول چرمیتون رو خوب چرب کنید، یا مراقبش باشید تا خیس نشه. همیشه باید تمیز نگهش دارید. برای اینکه کفش چرمیتون شکل خودش رو از دست نده، باید وقتی استفاده نمیکنید، براش یه چیزی مثل قالب پا درست کنید. کیف چرمتون رو نباید رو زمین بزارید. اگر محصول چرمیتون خراشیده بشه، احتملا تا چند ماه آینده از اون ناحیه شروع به پوسیدن میکنه. تقریبا سالی یکبار محصول چرمیتون رو باید به طور کامل واکس بزنید. اگر کفش چرمی دارید، حداقل هفته ای یکبار باید واکس بخور. میبینید؟ اینها تنها گوشه ای از مراقبت های زیادیه که محصولات چرمی نیاز داره. 

متاسفانه من به اولین خرید راضی نشدم و چندین بار بعد بار اول هم رفتم نوین چرم و خرید کردم. در صورتی که با اون مقدار پولی که صرف تهیه این وسایل کردم، میتونستم چیزای خیلی بهتری رو بخرم. نمیتونم بگم کاملا ناراضی هستم. چون به هر حال داشتن یه چیز چرمی، حس خوبی بهتون میده. اما اگه برای خود نمایی و به رخ کشیدن چرم میخرید، باید بهتون بگم که اکثر مردم، فرق بین چرم طبیعی و مصنوعی به هیچ عنوان نمیتونن تشخیص بدن پس پولتون رو دور نریزید. اما اگه برای علاقه شخصیتون اینکار رو میکنید، باید تاوان این علاقه رو با مراقب بی امان از چرم عزیزتون بدید. نکته آخر هم اینکه، مثل من جو زده نشید و به خاطر تبلیغات، فقط سراغ یه برند خاص برید. به نظرم به چنتا فروشگاه برند های مختلف سر بزنید و مدل هاشون رو ببینید چون هر برند معمولا تعداد محدودی مدل داره که ممکنه زیاد ازشون خوشتون نیاد پس خودتون رو محدود نکنید.


با اینکه انتخاب بهترین نفر یا گروه در لیست موسیقی مورد علاقه من یکمی دشواره، اما در حال حاضر به نظرم گروه

Pink Floyd، بهترین گروه موسیقی دنیاست. من اولین بار حدود 18 سال پیش با Pink Floyd آشنا شدم. البته تا مدت ها حتی اسم گروه یا شخصی که داشت میخوند رو نمیدونستم. البته چیز عجیبی هم نیست به خاطر اینکه اون موقع نه اینترنت خوبی مثل الان وجود داشت، نه من دستگاهی داشتم که توانایی متصل شدن به اینترنت رو داشته باشه. تنها وسیله ارتباط من با موسیقی یه دستگاه ضبط صوت دو کاست Aiwa بود و مجموعه ای از نوار کاست های کپی شده. اولین آهنگی که از Pink Floyd شنیدم، آهنگ "

 Another Brick In The Wall Part 2" بود. اون موقع حتی یه کلمه از حرفاشون رو هم نمیفهمیدم. وقتی

Roger Waters میگفت "We don't need no education"، من تو ذهنم یه سری کلمات عجیب غریب شکل میگرفت. با این حال، یه لذت نهفته تو گوش کردنش بود که باعث میشد بارها نوار رو برگردونم و گوش بدم. پدرم، که در ورودی من به دنیای آهنگ های قابل شنیدن بود،اون موقع میگفت: "این آهنگ خیلی معروف میشه، ببین کی بهت گفتم!". اگر چه اون آهنگ 20 سال قبل از اینکه من اولین بار بشنومش معروف شده بود، اما حرفش زیاد غلط هم نبود :)

دانشگاه فرصت بزرگی برای جستجو در موسیقی های مختلف بهم داد و اونجا بود که به صورت کامل با تمام شاهکارهای این گروه آشنا شدم. طبیعتا، به خاطر سابقه ای که با آهنگ هاشون داشتم، اوایل فقط آلبوم "

The Wall" رو گوش میدادم. اما رفته رفته که ذهنم از موسیقی های سخیف، بی محتوا و کم ارزشی داخلی به سمت موسیقی های با ارزش تر تکامل پیدا کرد، آلبوم های دیگه شون هم برام جذاب شدن. 

اگه تا حدودی آهنگ های Pink Floyd رو گوش داده باشید، میدونید که این گروه تو هر آلبوم دو تا خواننده داشت که هر کدوم یه سری آهنگ ها رو میخوندن. Roger Waters  گیتار بیس میزد و 

David Gilmour هم گیتاریست گروه بود، هر دو خواننده محسوب میشدن. از یه مقطعی به بعد، به خاطر اختلافات بین این دو نفر که تو اکثر گروه های موسیقی بزرگ رایجه، Roger Waters از گروه خارج میشه و  David Gilmour میمونه و یه گروه با میلیون ها طرفدار. این جدایی برای طرفدارا خیلی دردناک بود. 

من به هیچ عنوان اهل دنبال کردن سلبریتی ها، حتی کسایی که خیلی بهشون علاقه دارم نیستم. برای همین بیشتر وقتا، اگه صحبت اثر تازه ای ازشون در میون باشه، دیر در جریان قرار میگیرم. چند وقت پیش خیلی اتفاقی فهمیدم که سال 2014، Roger Waters مستندی ساخته که شامل سکانس هایی از خودشه که یک خط داستانی داره، و قسمت هایی از کنسرت سال 2011 در روسیه. دیدن این کنسرت رو به همه کسایی حتی تا به حال اسم Pink Floyd  رو نشنیدن هم پیشنهاد میکنم. این کنسرت، یکی از بی نظیرترین اجراهایی بود که من در تمام عمرم دیده بودم. جلوه های تصویری، نور پردازی، طرح های گرافیکی، لباس ها و از همه فراتر، اجرای آهنگ ها، بی اندازه شگفت انگیز بود. نکته ظریفی که وجود داشت این بود که کل گروه، در اجرای چند آهنگ از آلبوم "The Wall" که زمینه مقاومت در برابر حکومت و جنگ ستیزی داره، با لباس های یه شکل نظامی و پرچم هایی با نمادی مثل نماد اتحاد جمایر شوروی اجرا میکردن. این اجرا در کشوری که سال های زیادی درگیر خفقان ناشی از نظام مخوف کمونسیتی بوده و تقریبا هنوز هم هست، خیلی طعنه آمیز و قشنگه. در یکی از آهنگ ها به اسم "

Mother"، راجر واترز میگه:

"Mother, should I trust the government?"

بعد، همزمان با سرت دادن خود Roger به نشونه منفی، رو صفحه پشت سرش به دو زبون روسی و انگلیسی مینویسه: "No Fucking Way". اینجاست که جمعیت چند هزار نفری استادیوم دیوونه میشن و همه فریادی میزنن که انگار حرف دلشون رو گفته.

متاسفانه به همون دلیل اختلاف بین Waters و Gilmour که بالاتر گفتم، اجرای به این قشنگی صدا و گیتار گیلمور رو واقعا کم داشت. درسته که زندگی خودشونه و میتونن که هر کاری دلشون میخواد باهاش بکنن، اما پس خودخواهی ما طرفدارهای بیچاره رو کی باید جواب بده؟!


Roger Waters The Wall

Initial release: September 29, 2015 (Russia)
Directors: Roger WatersSean Evans


زمان دانشگاه، تقریبا مطمئن بودم کسی که دانش بیشتری در زمینه کارش داشته باشه، خیلی فراتر از کسیه که مهارت و تجربه بیشتری در انجام اون کار داره. استادهای دانشگاه رو میدیدم که با مدرک دکتراشون از دانشگاه های مختلف دل دانشجو های سر خوش رو خالی میکردن و حتما پیش خودشون کلی اعتماد به نفس پیدا میکردن. ما هم که از همه جا بی خبر بودیم، فکر میکردیم به خاطر اینکه یه نفر مدرک دکترای مکانیک از دانشگاهی تو انگلیس گرفته، به این معنیه که اون فرد به تمام فعالیت های مکانیکی کائنات، از حرکت سیارات گرفته، تا حرکت ماشین و دوچرخه مسلطه. چیزی که بعد از وارد شدن به محیط کار برام به طور کامل مشخص شد این بود که در بیشتر کاراهایی که در دنیا انجام میشه، تجربه و مهارت خیلی مهم تر از دانش و سواده. 

دیگه تقریبا همه میدونن که تو دانشگاه ها، به جز دروسی که وزارت علوم مشخص کرده برای هر رشته ای، هیچ گونه مهارت شغلی به شما یاد نمیدن. یکی از دلایل اصلی برای بیکاری فارغ التحصیلای دانشگاه همینه. وقتی برای مصاحبه شغلی به جایی مراجعه میکنید، با مجموعه ای از سوالات فنی مواجه میشید که به هیچ عنوان در دانشگاه صحبتی ازش در میون نبود. البته از حق نگذریم، بعضی از استاد ها پیگیر هستن و هی دانشجو ها رو تشویق میکنن که نرم افزار های مختلف یاد بگیرن و مهارت عملی خودشون رو بالا ببرن، اما آیا وظیفه دانشگاه آموزش این مهارت ها نیست؟

من و بیشتر دوستان و اطرافیانم و تقریبا میشه گفت تمام ایرانی ها، آدم های تنبل و پر ادعایی هستیم. در هر زمینه ای که فکر کنید از تمام دنیا طلب کاریم. هر کار علمی که در تاریخ انجام شده، یه زمانی برای ما بوده و غربی ها یدنش. حتی غذاهای معروف غربی هم برای ما بوده. شاعران نویسندگان به نام دنیا برای ما بودن و غربی ها و شرقی ها و شمالی ها و جنوبی ها از ما یدنشون. الان تحریمیم و گرنه رتبه اول علم و فناوری دنیا رو داشتیم. 80 درصد روسای ناسا و گوگل و ماکروسافت ایرانی ان. این حرفا ها و خیلی چیزای دیگه رو همه شنیدیم. اما وقتی به خودمون، وضع کشور و محیط اطرافمون نگاه میکنیم، میبینیم هیچ کدوم حقیقت ندارن. ما برای سبک زندگی موفقیت گرای غربی ساخته نشدیم. بیشتر ما نمیتونیم قید خانواده رو برای کسب موفقیت شغلی و درسی بزنیم. نمیتونیم قید خوابیدن رو برای بیشتر یادگرفتن بزنیم. نمیتونیم قید 1 ساعت کمتر حرف زدن با کسی که دوسش داریم رو برای یادگرفتن چند نکته بیشتر کاری بزنیم. من نمیگم اینا اشکاله، نه. اینا واقعیت وجودی ماست. اینا فرهنگیه که هزاران سال با ما بوده و رشد کرده. پس بهترین راه اینه که قبولش کنیم و موقع تصمیم گیری و هدف گذاری هامون در نظر بگیریمش. وقتی یه کتاب موفقیت میخونیم جو گیر میشیم و برای خودمون انواع و اقسام لیست های بلند بالا درست میکنیم، باید اینو بدونیم که این کتاب، این دستور العمل برای جامعه و فرهنگ ما نوشته نشده. به همین خاطره بعد از گذشت یکی دو ماه دوباره به نقطه اول بر میگردیم و هر روزسر خورده تر از دیروز میشیم.


چند وقت پیش با سین در مورد موسیقی روز و فاصله عظیمی که از موسیقی خوب گذشته گرفته حرف میزدیم. هر دو موافق بودیم که موسیقی روز خیلی به بیراهه رفته و دیگه خیلی سخت میشه یه آهنگ خوب برای گوش کردن و لذت بردن پیدا کرد. هر دو موافق بودیم دیگه تقریبا هیچ گروهی مثل 

Queen وجود نداره که آهنگاش آدم رو به وجد بیاره. هیچ گروهی مثل 

Scorpions وجود نداره که گیتارشون تو گوشهات آتیش به پا کنه. حتی یه سری از سبک ها دیگه به طور کل خواننده متوسطی هم نداره. بیشتر خواننده های مطرح روز آهنگ سازی یا متن آهنگ کار خودشون نیست و فقط کار خوندن چیزایی که بهشون میدن رو به عهده دارن. انجام حرکات آکروباتیک بیشتر از استعداد تو گیتار زدن یا صدای خوب ارزشمند شده. نکته جالب اینجاست که این فقط نظر من نیست. اگه یه جستجوی کوچیک تو اینترنت و شبکه های اجتماعی بکنید، متوجه میشید که خیلی از آدم هایی که حداقل 20 سال از سنشون میگذره، همینجوری فکر میکنن. حتی تو سریال

South Park (فصل 15، قسمت 7)، به طور کامل در مورد اینکه چطور پدر و مادر ها نمیتونن موسیقی نسل بچه هاشون رو بفهمن توضیح میده. به طوری که هر بار یکی از والدین سعی میکنه موسیقی نسل جدید رو گوش کنه، هیچی جز صدای باد شکم نمیشنوه. اما آیا واقعا موسیقی به دره نابوده و ابتذال کشیده شده؟

من در سطحی نیستم که بتونم جواب تخصصی و تاریخی به این سوال بدم. اگه جواب تقریبا خوبی میخواید به

این مطلب مراجعه کنید. نظر خود من اینه که موسیقی دقیقا جاییه که باید باشه. نه میشه گفت از بین رفته، نه خیلی بهتر شده. شاید الان دوران طلایی موسیقی نباشه، اما مطمئنا دوران خاموشی و از بین رفتنش هم نیست. موسیقی هر دوره ای، خیلی وابسته به جو اجتماعی اون دورانه. حتی مواد مخدری که در اون دوره محبوب میشه میتونه تاثیر زیادی روی موسیقی بزاره. ولی به طور کلی، با گذر زمان، تنها آهنگ هایی که لایق ماندگاری هستن در حافظه مردم میمونن و آهنگ هایی که الان میشنوید و بهتون حس تنفر از موسیقی رو میده، احتمالا با گذر زمان به فراموشی سپرده میشن. اگه الان شما از شنیدن یه سری از آهنگهای مربوط به چندین سال قبل لذت میبرید، به این خاطر نیست که همه خواننده های اون دوران بی نظیر بودن، بلکه شما دارید بهترین آثار اون دوران رو گوش میدید.

همه این حرفا بهونه بود برای اینکه یه آهنگ بی نظیر از 27 سال پیش رو گوش بدیم. آهنگ 

me and bobby mcgee یکی از قشنگ ترین و آروم ترین آهنگ های سبک 

country rock هستش که تا به حال شنیدم. در کل تو تمام آهنگ های 

Kris Kristofferson یه آرامش بی نظیری همراه خاک بیابان و نور آفتاب هستش. یکی از ویژگی های آهنگ های Kris Kristofferson، اینه که بیشتر آهنگاش یه داستان کوتاه رو نقل میکنن. نحوه نقل این داستان هم جوریه که بیشتر آدما میتونن باهاش همزاد پنداری کنن.  


Artist: 

Kris Kristofferson

Album: 

Live at the Philharmonic

Released: 1992
Nominations: Grammy Award for Song of the Year
Genre: Country music

Download link


من احساس خیلی خوبی به کارای نیمه تموم تو زندگیم ندارم. حتی تو تفریحاتم هم سعی میکنم کارایی رو انتخاب کنم که به یه سرانجامی برسه. برای مثال، نمیتونم یه سریال یا فیلم رو نیمه کاره ول کنم و بر سراغ یکی دیگه. حتما باید تمومشون کنم. حدود 9 سال پیش بود که طی یه سری از اتفاقات، من مجبور شدم برم سربازی. به خاطر شرایط روحی که داشتم و همینطور شرایط مزخرف سربازی، اگه خاطره خوشی ازش وجود داشت، از بین رفته و بیشتر ترس ها و استرس هاش برام مونده. اواسط سربازی بودم که به علت قبولی تو دانشگاه ترخیص شدم و یه جورایی میشه گفت نجات پیدا کردم. قشنگ حس 

Matt Damon تو فیلم 

The Martian رو داشتم. انقدر 

Matt Damon رو تو فیلم های مختلف از جاهای اسف ناک نجات دادن، دیگه خود اسم 

Matt Damon رو میشه به عنوان فعل نجات یافتن از یه جای خیلی بد استفاده کرد. حدود نصف سربازی باقی موند برای اینکه این 9 سال گوشه ذهنم همیشه یه ترسی از برگشت به اون محیط شخمی داشته باشم. 

اگرچه تو این 9 سال، خیلی تجارب به مراتب ترسناک تر از سربازی رو کسب کردم که از بار ترس اون کم میکنه، ولی باز حسش برام فرقی نکرده. هنوز همون محیط خشک، با آدم های بد رفتار، کار کردن در برابر غذا و محیط افسرده و مریضه. الان که در آستانه برگشت به اون محیط قرار گرفتم، استرس های قدیمیم کم کم دارن از گوشه و کنار پیدا میشن و خود نمایی میکنن. 


54 روز از شروع این روند روزانه ام میگذره. صبح بیدار میشم، قسمتی از یه پادکست رو گوش میدم، ذهنم آروم آروم از خواب بیدار میشه. میرم سالن غذا خوری و نگاهی به منو غذا امروز میندازم. با خودم تحلیل میکنم که نیمرو رو بیشتر میپسندم یا صبحونه روز؟ بعد ازانتخاب کردن، دوتا لیوان برمیدارم میشینم پشت میز. گارسون رو صدا میزنم و بهش میگم که برای صبحونه چی میخوام. مثل بچه حرف گوش کنی یه چشم میگه و میره. حالا دوباره باید بین شیر یا آیمیوه یکی رو انتخاب کنم. معمولا میلم به آب میوه اس به خاطر اینکه شیرینه اما گاهی هم شیر میخورم. بعد از اینکه صبحونه رو خوردم کش و قوسی به خودم میدم و از جا پا میشم.با آسانسور میرم به طبقه دوم. کفش های کارم رو میپوشم و میرم داخل اتاق کنترل. نفرات قبلی معمولا منتظر نشستن تا من و همکارم از راه برسیم و شیفت رو ازشون تحویل بگیریم. بعد از یه سلام و احوالپرسی تکراری و تصنعی، روتین های مربوط به تحویل گرفتن شیفت رو انجام میدیم. چند دقیقه بعد رییس از راه میرسه. اگه نشسته باشیم همه به احترامش بلند میشیم. با همه دست میده و میره پشت کامپیوتر تا لیست آلارم های چند ساعت گذشته رو چک کنه. بعد شروع میکنه به تقسیم کارهای مد نظرش بین ما. معمولا اولین کاری که به من میخوره باز کردن راه هوا برای بالا دستی هاس چون برای کار بهش نیاز دارن. بعد دیگه کم کم فشار کار به صورت صعودی تا ساعت 9 بالا میره. در اوج فشار به س فکر میکنم. لبخند روی لبم میشینه. بعد از استراحتی نیم ساعته باید برم زیر آفتاب. این زمان قرار هر روز من و آفتابه. یکم بیرون رو نگاه میکنم. همه چی مثل روز قبله. بیشتر فضای بیرون رو رنگ آبی تشکیل داده. گاهی هوا آلوده اس و پر از گرد و خاک گاهی صاف. کوه های قشنگی که نقش و نگار دوران دایناسور ها بهش مونده گاهی خودنمایی میکنن. بسته به جهتی که هستم گاهی جلوی روم فقط دریاست و گاهی خط طلاقی دریا با کوه ها.

ساعت 12 کار تموم میشه و شیفت رو تحویل نفر بعدی میدیم و میریم رستوران که ناهار بخوریم. برای ناهار حق انتخابی نیست و فقط همون یه انتخاب رو داریم. بعد از ناهار حسابی چشمام سنگین شده و هوس یه خواب دو ساعته دارم. این دو ساعت خواب یکی از لذت بخش ترین قسمت های روزم رو تشکیل میده. بعد از خواب یه دوش آب داغ میگیرم و ادامه پادکست صبح رو گوش میدم. از حموم در میام و خودم رو خشک میکنم، بعد همونجور روی کاناپه ولو میشم و شروع میکنم به مدیتیشن. گاهی اوقات وسط مدیتیشن خوابم میبره ولی در هر حال خیلی باعث آرامشم میشه. بعد از اون با توجه به اتفاقات کوچکی که میتونه بیافته، برنامه روزم تغییر میکنه. ممکنه فیلم ببینم یا تو سایت های بانکی پول جابجا کنم یا تو سایت های خرید دنبال چیزایی که آرزوی داشتنشون رو دارم بگردم. این وسط ها هم یه شامی میخورم و ممکنه یکم خوراکی های مختلف رو جهت خالی نبودن دهانم بخورم. ساعت حدود 7 که میشه، وقتی پنجره اتاقم تاریکی مطلق رو نشون میده، کم کم آماده میشم تا برم و شیفت شب رو تحویل بگیرم. کار شب به مراتب سبک تره و آرامش بیشتری نسبت به صبح داره. گاهی وقتا قبل رفتن دلم برای س تنگ میشه و ممکنه یه قطره اشک دلتنگی بریزم. ساعت حدود 1 از کار برمیگردم و برای تمیز شدن و آرامش قبل خواب دوش میگیرم. از پنجره تاریکی مطلق رو نگاه میکنم. اگه س بیدار باشه یکم باهاش صحبت میکنم و بعد با خیال بغلش به خواب میرم.


من به قرنطینه عادت دارم. حتی از قرنطینه شدن لذت میبرم. در محیط کار کاملا از آدمای کشورم قرنطینه ام. فقط با 30 نفر انسان ثابت در ارتباط هستم که با اون ها هم به ندرت صحبت میکنم. برای همین تحمل شرایط حال حاضر برام خیلی راحتتر از اطرافیانمه. به چشم میبینم که همه دارن از این خونه موندن به اجبار سختی میکشن و افسرده شدن. تنها غصه ای که تو این وضع دارم، احساس درماندگی و عدم کنترل در مقابل دروغ هایی هست که به مردم گفته میشه. کم کردن ترس تو جامعه به منظور بالا بردن روحیه مبارزه در مقابل مشکلات جمعی، کار درستیه، اما دروغ گفتن در مورد همه چیز و همه جا، دیگه زیادرویه. اینکه کرونا رو با سرماخوردگی مقایسه کنیم و بگیم خیلی بی خطره، اینکه قرنطینه کردن یا تعطیلی مدارس رو شوخی بگیریم، اینکه مسول بهداشت کشور با افتخار از مبتلا شدن خودش صحبت کنه در صورتی که باید نمادی از رعایت اصول بهداشتی باشه، تو هیچ منطقی قابل توجیه کردن نیست.

هر شب با ترس اینکه نکنه اعضای خانواده ام مبتلا بشن و به خاطر کهولت سن از دستشون بدم، به خواب میرم. احتمالا این ترس مشترک خیلی از مردم این کشور بلا زده اس. خیلی وقته دیگه آرزوی آرامش و خوشی و زندگی عادی برای ما به فراموشی سپرده شده و زنده موندن از یه روز به روز بعدی، بزرگترین هدفمونه. درست وضع کسایی رو داریم که جنگ زده ان و هیچ امیدی به بهبودی ندارن. فکر کنم Gary Moore خیلی خیلی بهتر میتونه با گیتارش حال الان ما رو توصیف کنه.

Artist: Gary Moore
Released: 2001
Genre: Rock

Illegal Download Link


بعد از 110 روز تنهایی به خونه برگشتم. مثل همیشه یه داستانی تو کشور برقراره و سطح استرس مردم به اندازه لحظات قبل مردن بالاست. روی کشتی کلی برنامه ریزی کرده بودم که وقتی برگشتم چه کنم و چه نکنم، اما با این وضعی که کرونا در پیش گرفته، گیتار نداشتن رو به زنده موندن باید ترجیح بدم. 

برای اولین بار تو این سه سال گذشته، بازگشت به خونه برام حس غریبی نداشت. وقتی اومدم، انگار اصلا نرفته بودم. همه چی سر جاش بود و هیچ حس تازه ای برام شکل نگرفت. یه جورایی این حالت رو بیشتر دوست دارم. چون همه دریانوردا از این دوگانگی بین محیط خونه و کشتی شاکی هستن. تنها چیزی خیلی مشهوده، عدم تواناییم تو تحمل دیگران و ارتباط باهاشونه. زندگی تو یه محیط بسته با آدمای ثابت اونم برای 4 ماه، ارمغانی بهتر از این نداره. 
تو این سفر تقریبا کوتاهم، احساسات مختلفی رو تجربه کردم اما تلخ ترینشون مربوط حادثه هواپیمای اوکراینی بود. هیچ کلمه ای نمیتونه دردی رو که خود اون مسافرا، خانواده هاشون و مردم این کشور کشیدن رو بهتر از آهنگ "The great gig in the sky" از پینک فلوید توصیف کنه. امیدوارم روحشون در آرامش باشه.

Artist: Pink Floyd

Released: 1973

Genre: Progressive rock

Illegal Download Link


دو ماهی که گذشت، یکی از خارق العاده ترین دو ماه های تمام عمر بود. اگرچه نمیتونستم به خاطر وجود کرونا خیلی از کارایی که براشون برنامه ریزی کرده بودم رو انجام بدم، اما تقریبا به همه آرزوهایی که از کودکی داشتم رسیدم. اینکه بعد بیست و خورده ای سال، به سطحی از درآمد و استقلال مالی رسیدم که بتونم هر چی که یه روزی میخواستم رو بخرم، واقعا غیر قابل وصف ترین حس دنیاست. اوایلش خیلی کج دار و مریض رفتار می کردم و هی میگفتم که فعلا همین دوتا مورد رو بخرم کافیه. زیادی میشه. حقم نیست. پس فلانی چی. پس فلان عضو خانواده ام چی. شاید اون دلش بخواد. اما کم کم با روانشناسی های خوب دوست دختر جانم، عزت نفس کافی برای ارزش گذاشتن به خودم و خواسته هام که سال های سال بود به علل گوناگون نادیده گرفته شده بود رو پیدا کردم و هر چیزی که میخواستم رو خریدم و همونجور که انتظار میرفت، به طرز شگفت انگیزی خوشحالم کرد. هر روز صبح که از خواب بیدار میشم و به تک تک چیزایی که دورم چیدم نگاه میکنم، سرشار از لذت و شعف میشم. اول به خاطر اینکه خودم و با زحمت و تلاش خودم خریدمشون. این خیلی مهمه. دوم هم بخاطر اینکه من به تک تک وسایل و دارایی هام احترام خاصی میزارم.

آرزوم برای همه آدما اینه که یه روزری بتونن به استقلال مالی برسن و حس خوب خرید کردن از جیب خودشون رو بچشن.


یکی  از خرده هایی که دوست دخترم بهم میگیره اینه که چرا در مورد احساساتم یا مشکلاتم کم حرف میزنم و بهش چیزی نمیگم. در این مورد کاملا بهش حق میدم چون حقیقتا آدمی هستم که خیلی کم در مورد این موضوعات حرف میزنم. حالا جدا از اینکه این اخلاق در ذات من باشه و کلا آدم کم حرفی باشم که نیستم، این طرز رفتار من ریشه در یه سری اتفاقات دیگه ای داره. من همیشه به خاطر اینکه اطرافیانم در مورد تجربه های بدشون در جاهای مختلف برام حرف زدن تحت فشار روحی بودم. چون فکر میکردم وظیفه منه که بهشون کمک کنم و چون کمکی از دستم برنمیومد، بیشتر و بیشتر از خودم ناراحت و عصبانی میشدم. برای مثال وقتی چند بار دختر خاله ام در مورد محیط بد کارش گفت و اینکه رئیسش همیشه تحت عناوین مختلف سعی داره بهش نزدیک بشه و باهاش لاس بزنه و اذیتش کنه، واقعا ناراحت شدم. یا همیشه از اینکه پدرم وقتی از کار برمیگشت تا ساعت ها در مورد سختی های محیط کارش حرف میزد و هی غر میزد که چرا اینجوریه چرا اونجوریه، چرا با من فلان رفتار رو کرد فلان شخصیت، خیلی تحت عذاب روحی قرار میگرفتم.

به خاطر همین مثال هایی که در بالا زدم و خیلی اتفاقات دیگه، از یه جایی به بعد با خودم عهد کردم که اگه قراره روزی کاری بکنم یا اگه دچار مشکلی شدم، هر چقدر هم بزرگ، کسی رو به خاطرش آزار ندم و همه بارش رو خودم به دوش بکشم. مخصوصا مشکلات محیط کار. من شغلی دارم که انقدر شرایط کاری اون از نظر فیزیکی و روحی سخت و دشوار هست که اگه نیاز به غر زدن باشه، میتونم سال ها بگم و بگم و تموم نشه. اما به جز سفر اولم که خیلی از نظر روحی ضعیف بودم و دوست دخترم با تمام وجود کمکم کرد، دیگه هیچ وقت از محیط کارم هیچ حرفی با کسی نزدم. حتی تعریف نکردم که چه اتفاقات خوبی توش میافته. به هیچ کس نگفتم چندین بار تا مرز قطع شدن انگشت دستم رفتم. چندین بار ممکن بود خیلی راحت از وسط نصف بشم و.

نکته ای که در انتقال درد های موقتمون به دیگران هست، اینه که این دردها برای هر کسی شدت متفاوتی داره. اگه من تو محیط کار یه رنجش کوچیک کشیده باشم و به خانواده ام منتقل کنم، ممکنه اونا فکر کنن که وضعیت من در اون مکان خیلی اسف بار و سخته و بیشتر از چیزی که واقعا هست ناراحت و نگران بشن.

حدودا چند روز دیگه مرخصیم تموم میشه و باید برگردم به کشتی. دوباره استرس های قبل از رفتن سراغم اومده و حسابی خواب و خوراک رو ازم گرفته. انگار که این اتفاق هیچ وقت نمیخواد عادی شه و من همیشه یه Stationary Traveller باقی میمونم. هیچ آهنگی بهتر از این نمیتونه حال دریانوردا رو قبل از رفتن به سفر توصیف کنه.

Title: Stationary Traveller
Artist: Camel
Release date: April 13, 1984
Genre: Progressive rock

Illegal Download Link


من از کودکی همیشه از ات نفرت داشتم. با اینکه یه دوره ای تو دبستان به ظن خودم آزمایشات علمی روی مورچه ها میکردم، اما تا جایی که یادمه از برخورد با ات وحشت داشتم. از شانس بد من هم، ات جزو پر تعداد ترین موجودات زنده در طبیعت هستن و برخورد باهاشون اجتناب ناپذیره. یادمه تو یکی از خونه هایی که زندگی میکردیم، یه عنکبوت نسبتا بزرگی، گوشه اتاقم لونه داشت. من برای بار اول تصمیم گرفتم نابودش نکنم و باهاش زندگی کنم. براش ات کوچیک شکار میکردم و به تارش میچسبوندم و ایشون نوش جان میکرد. بعد یه مدت که بهش دقت میکردم، میدیدم که یه کیسه سفیدی در پشتش به وجود آمده که قبلا وجود نداشت. من هم از همه جا بی خبر به کارم ادامه میدادم، تا اینکه یه روز وقتی رفتم بهش سر بزنم، دیدم در واقع اون کیسه بچه های عنکبوت بودن و الان از تخم دراومدن. یه صحنه ترسناکی بود واقعا. حدود 20 تا عنکبوت ریز دور مادر رو گرفته بودن و داشتن از جنازه اش تغذیه میکردن. دیگه از اون زمان بود که تصمیم گرفتم به این موجودات فرا زمینی خون خوار ترحم نکنم.

چند شبه شاید به دلیل گرم تر شدن هوا، سوسک های فاضلاب راهشون رو هر جور شده به خونه ما باز میکنن و به طرز عجیبی فقط میان تو اتاق من. معمولا وقتی وسط بازی آنلاین با دوستام هستم میبینم یه چیز سیاهی بدو بدو از جلوم رد میشه. نه میتونم بازی رو رها کنم، نه میتونم برای دوستام توضیح بدم که چرا درست بازی نمیکنم، نه میتونم اون سوسک لعنتی رو ناکار کنم. به ناچار همونجور که کنترلر دستمه میرم اتاق خواهرم و با زبون اشاره بهش میفهمونم که بیاد منو نجات بده. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها